در این دلنوشته آمده است: «من یه کارگرزاده اصیلم چون بابام از 10 سالگی کارگر بود و بعد از اومدن به ایران شد کارگر افغانی. هراس از افغانیبگیری هیچ وقت متوقفش نکرد. از اون کارگرایی بود که پنج صبح میزد بیرون و هفت شب میومد خونه و امکان نداشت سرگذر بره و کسی به کار نگیردش. بابا هیچ وقت اعتراض نمیکرد، نه به مهندس وقتی که پولش رو نمیداد، نه به مامان وقتی بهش فحش میداد و نه حتی به من وقتی جوراباش رو نمیشستم.
بابا عاشق گوشت، بیبیسی، چای تیره و شلوارای دست دومه که از کهنهفروشی میخره. هر وقت بگی پشتم رو بخارون پایه است و با کف دستش که شبیه سنگ پا زبره پشتت رو میخارونه. تازگیها گوشاش سنگین شده و دیگه به کار نمیگیرنش ...
اگه یک پیرمرد قدکوتاه با ریش و سبیل غبارگرفته، کیسه کار که توش یه قابلمه و لباسای کاره و چشمای قرمز و ناامید دیدید که ساعت 10 صبح در حال برگشت از سر گذره، بهش بگید: طیبه خیلی ازت ممنونه به خاطر اینکه با وجود تمام آوارگی و زندگی بدون ضمانتت، کنارش موندی و شدی تنها ضمانت زندگیش. دلش برات تنگ شده، برای شکم گردت، صورت سرخ آفتابسوختت و دستای کلفت و زبرت.»